امشب از قصّه پرم ؛ حوصله داری یا نه ؟
می توانی به دلم دل بسپاری یا نه ؟
اگر از غصّه بگویم ، گِله را می فهمی ؟
می توانی به لبم خنده بباری یا نه ؟
روز و شب پشت همین پنجره ها خوابم برد
آمدی ؟ کردی از این کوچه گذاری یا نه ؟
هر شب از درد غمت ، بد به خودم می پیچم
در خیالات منی گاه و گداری یا نه ؟
بین پاییز و زمستان دل من یخ بسته
گو در اندیشه ی آغاز بهاری یا نه ؟
خسته از زندگی ام ؛ میل قیامت دارم !
آسمان سينه ى من غرق باران است بيا
موج درياى دلم درگير طوفان است بيا
بى قرارى مى كند طفل درونم نيمه شب
چشم من از دوريت هر لحظه گريان است بيا
صبر ايوبم نباشد در فراق روى تو
مرغ عشقم در قفس سر در گريبان است بيا
اى كه خورشيدتمام فصلهايم گشته ايى
روزهاى سردو بى روح زمستان است بيا
خوشه انگور يادت در خم روياى من
چون شراب بزم شام مى گساران است بيا
زخمى ام از تير مژگان نگاه آخرت
آتش عشقت به جانم گرم و سوزان است بيا
با خيال ديدن خواب تو من خوابيده ام
اى همه روياى من ، شب رو به پايان است بيا
باز هم ارديبهشت و بوى عطر رازقى
موسم گل گشته و فصل بهاران است بيا
کاش در محشر آغوش تو مدهوش شوم
روی زانوی تو خاکستر و خاموش شوم
آنچنان از تب لبهای تو تبخیر شوم
که در این مهلکه بر باد و فراموش شوم
دل به دریا زده با موج تمنا ٬ دمساز
غرق در گوشه ی آرام بناگوش شوم
هوش از سر ببری هر چه دهن باز کنی
تا سحر لب به لب ِ خمره ی پرجوش شوم
مو پریشان بکنی بر سر و بر سینه ی من
که فنا در تو و خود نیز سیه پوش شوم
حکم عقل است که دیوانگی از سر گیرم
با تو تا شهر خدا هم دل و هم دوش شوم
آسمان رونق مهتاب ندارد تا کی ؟!
بی تو با یاد تو تا صبح هم آغوش شوم
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین دردِ نهان سوز، نهفتن نتوانم
تو گرمِ سخن گفتن و از جامِ نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم
شادم به «خیالِ» تو چو مهتابِ شبانگاه
گر دامنِ وصلِ تو گرفتن نتوانم
با پرتوِ ماه آیم و چون سایۀ دیوار
گامی ز سرِ کوی تو رفتن نتوانم
دور از تو، منِ سوخته در دامنِ شب ها
چون شمعِ سَحَر یک مژه خفتن نتوانم
فریاد ز بی مهریات ای گل که در این باغ
چون غنچۀ پاییز، شکفتن نتوانم
ای چشمِ سخن گوی تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم..