دلم وقتي كه ميگيرد تو ميآيي به ديدارم
به من آهسته ميگويي "عزيزم دوستت دارم"
سرم بر شانهات، باور ندارم پيش من باشي
تو را در خواب ميبينم؟ بگو! يا اين كه بيدارم؟
نوازش ميكني با مهرباني گونههايم را
چه رقصي دارد انگشتت به روي بغض تب دارم
كنار لحظههاي تو دو فنجان قهوه ميريزم
اگرچه تلخ، شيرين است با لبخند هر بارم
كتابي ميگذاري روي ميزم، مهربان من
و ميگويي به آرامي كه: اين هم آخرين كارم
غروب شنبهاي ديگر برايم شعر ميخواني
تمام هفته را من از هواي عشق سرشارم
تنم خورشيد ميخواهد كنار ساحل امنت
من از شبهاي برف آلودهي اين شهر بيزارم
دلم ابريست از دست تمام بيتو بودنها
اگر باران بيايد، باز ميآيي به ديدارم؟!
من مدتیست ابر بهارم برای تو
باید ولم کنند ببارم برای تو
این روزها ، پر از هیجان تغزلم
چیزی به جز ترانه ندارم برای تو
جان من است و جان تو امروز ، حاضرم
این را به پای آن بگذارم برای تو
از حدّ دوست دارمت اعداد عاجزند
اصلاً نمیشود بشمارم برای تو
این شهر در کشاکش کوه و کویر و دشت ،
دریا نداشت دل بسپارم برای تو
من ماهیام ، تو آب ! تو ماهی ، من آفتاب
یاری برای من ، تو و یارم ، برای تو
با آن صدای ناز برایم غزل بخوان
تا وقت مرگ ، حوصله دارم برای تو...