شغل
تقریبا همه، اغلبِ زندگیشان را در یک سیستمِ توتالیتر (تمامیتخواه) میگذرانند. به آن میگویند: شاغل بودن.
وقتای شغلای داری، تحت کنترلِ کاملِ اربابان شرکت هستای. آنها تعیین میکنند چی بپوشی. کِی به دستشویی بروی. چه کاری انجام دهی. قراردادِ دستمزد، فروشِ خود به بردگی است. اینها دولتهای خصوصیاند. بیشتر از دیگر دولتها توتالیتر هستند. نمیتوانند قانونی شما را بُکُشند. اما میتوانند همهی کارهایتان را کنترل کنند.
توجیه لیبرتارینهای راست این خواهد بود که "هر زمانای بخواهی میتوانی استعفا دهی."
بله. درست است. آزاد ای که از گرسنگی بمیری. باید بین گرسنگی و فروش خود به ظلم، انتخاب کنی. بسیار لیبرالیستی است.
لیبرتارینهای راست به هر چیزی هم باور داشته باشند، در حقیقت عمیقا مستبد هستند. آنها تبعیت از استبدادِ خصوصی را میخواهند. بدترین نوع استبداد.
نوام چامسکی
فایل سخنرانی:
https://m.youtube.com/watch?v=iR1jzExZ9T0&pp=0gcJCRsBo7VqN5tD
#متن
@Ri_sheh
- دو تا آدم را که تا حالا کنار هم قرار نگرفتهاند، کنار هم میگذارید و دنیا تغییر میکند بعضیوقتها؛ بعضی وقتها هم هیچ. ممکن است آتش بگیرند و بسوزند و زمین بیافتند، یا این که عشق زمینشان بزند و در آتشِ عشقِ هم بسوزند. اما بعضی وقتها این وسط یک چیزِ تازه درست میشود و بعد دیگر دنیا عوض شده است. در آن شوق آغازین، در آن شور طوفانیِ برخاستن، آن دو با هم، بهتر از هر کدام به تنهایی هستند. آنها، با هم، دورترها را میبینند و روشنتر میبینند.
بعدش، یک وقتی، دیر یا زود، بهخاطر فلان یا بهمان علت، یکی از آن دو نفر کم میشود. و چیزی که کسر شده بیشتر است از مجموع همهی آنچه بوده است. از نظر ریاضی البته احتمالا ممکن نیست؛ اما از نظر احساسی، چرا.
- ما روی زمینِ صاف زندگی میکنیم، روی سطح، اگرچه همچنان بلندپروازیم. ما قعرنشینان گاهی به بلندای خدایان میرسیم. بعضیها با بالِ هنر پر میکشند، بعضی با مذهب عروج میکنند؛ ولی بیشتریها را، عشق، پرواز میدهد. وقتی بالا میرویم، خُب ممکن است سقوط هم بکنیم. فرودهای راحت و بیدردسر انگشتشمارند. ممکن است یکهو ببینیم با شدتی استخوانشکن مثل توپ داریم به زمین میخوریم.
هر داستان عاشقانه، بالقوه، داستانِ اندوه نیز هست؛ اگر نه در اوایل، اما در ادامهاش؛ اگر برای این یکیشان نه، برای دیگری؛ بعضی وقتها هم برای هردویشان.
- کمتر کسی دلاش میخواهد بمیرد. حتی بیشترِ آنها که خودکشی میکنند.
- در بین همهی گونههای همراهی که با رفتناش از دست داده بودم، «هماندوهام» نیز رفته بود.
- بیکسی در اصل بر دو نوع است. یکی بیکسی از فرطِ نیافتن کسی برای عشق ورزیدن، و دیگری، محروم ماندن از کسی که عاشقاش بودهاید.
برگرفته از کتاب: عکاسی، بالونسواری، عشق و اندوه
نویسنده: جولین بارنز
مترجم: عماد مرتضوی
#متن
@Ri_sheh