رقعهای رسید.
خداوندگارِ مکتب آن را گشود. خواند. بویید. بوسید. بر چشماش نهاد و گریستن آغاز کرد. زیر لب به آرامی گفت: «جز این نباشد. جز این نباشد.»
مصاحبان پرسان شدند.
آن نبشته بخواند:
«سالها، همه، شب بود و من دستوپای جهد و تقلا میزدم اندر میانهی تشنجِ گردابهای دریا.
تا آن دَمِ واپسین که حضرت یار آمد.
به تمنای نجات، دستِ طلب دراز کردم.
او، ناگه، دریا به آتش کشید و رفت.
این نامه را، از قتیلِ راهِ حق، مغروقِ آبهای افروخته، به یادگار نزد خویش نگاه دار تا از خاطر نبری "نجات"، جز این نباشد.»
ر.
#اشراق
@Ri_sheh
در خمخانه، محبان، تشنهلب، قدح بر کف داشتاند؛ به انتظار نشسته.
شیخ وارد آمد. صُراحیِ لبالب در دست.
بر خاک ریخت آن شراب.
گفت:
«ساقی آن باشد که "جانِ تهی" سرشار کند. نی "جامِ تهی".»
ر.
#اشراق
@Ri_sheh
در خانقاه، زانو به زانوی صوفیان بنشسته بودیم. بیخویش، دستافشان، لبریزِ مِی. سرحلقه، تنبور برداشت و در آواز، ولولهای به پا کرد:
ای جان ما، جانان ما
ای درد و ای درمان ما
وصلات، جهان روشن کند
پایان بده هجران ما
ای بود ما، معبود ما
ای ماورای سود ما
گرمای جانات آرزوست
آتش بزن بر عود ما
ای یار ما، غمخوار ما
ای دلبر و دلدار ما
دست تو و دنیای من
زخمای بزن بر تار ما
دلتنگ و بیمارت منام
شیدای حیرانات منام
ساقی تو ای، باقی تو ای
شوری فکن در حال ما.
از نواختن که بازایستاد، شیخ دست به دعا برداشت: «این حال، بماند، این عیش، مدام باشد، این مستی، آخر نگیرد؛ حتی به مرگ.»
یا حق گفتایم.
ر.
#اشراق
@Ri_sheh