تو این سالها بارها خودم رو مرور کردم. از دل تجربههام، از دل نشستن با خودم، از دل دیدن آدمای اطرافم، به دو تا کلیدواژه رسیدم که انگار
همیشه ته ذهنم بودن:
قدرت و قرار
من درون خودم یه میل عمیق به قدرت حس میکنم، نه از جنس سلطه یا بزرگنمایی، بیشتر از جنس اثرگذاری. اینکه بتونم تصمیمهام رو بگیرم، حس کنم مستقل و مؤثرم، از پس یه موضوع بربیام، و اگه بشه، پناهی باشم برای آینده خودم.
اما از اونطرف، یه میل عمیق هم به قرار دارم. اینکه ذهنم سبک باشه، بدنم بیانقباض، روحم آروم. که بتونم لحظه رو لمس کنم، بدون اینکه بخوام چیزی رو کنترل کنم. یه جور رهایی از فشار بایدها. یه جور “بودن” بیدغدغه از “شدن”.
این دو تا همیشه با هم توی من بودن و مدیریت همزمانشون سخت بوده، چنانکه برای خیلیا دیگه هم بوده،
قدرت بهم انرژی حرکت میده، ولی خستگی هم میاره.
قرار بهم سکون و رضایت میده، ولی گاهی منو از بازی بیرون میکشه.
قدرت سوخت می خواد، جاه طلبی، اثبات
قرار، پذیرش، سکوت و توقف
قدرت با آینده زنده س و قرار با حال
قدرت در زمین بازی رقابته و قرار در زمین بازی رهایی.
قدرت منو میبره وسط جمع، قرار منو میبره به خلوت.
منِ جاهطلب، میخوام تأثیر بذارم.
منِ خسته، میخوام یه جا آروم بگیرم.
همیشه سعی کردم بین این دو تا آشتی برقرار کنم.
یه جایی بفهمم چطور بشه هم اثرگذار بود، هم بیفرسایش.
هم مسئول بود، هم آرام.
هم توی بازی بود، هم توی خودم گم نشده باشم
و این روزها دارم کشف می کنم که چه طور میشه این دو تا رو همراستا کرد؟
اگه به کسب و کارهای اینستاگرامی علاقه دارین این پادکست رو راه انداختیم به اسم بازدید.
بی سرو صدا، آروم یواشکی.
اگه دوستی دارین تو این فضاس شاید براش جذاب باشه.
https://youtu.be/YeD5M9nFGC4?feature=shared
خیابون گردی می کردم، گوشه ای توی تاریکی دیدم یه نفر داره با زنجیر موتورش کلنجار میره، به نظر میومد زنجیر پاره کرده باشه، وایسادم گفتم کمکی می خوای رفیق،
با لهجه ای آشنا گفت نه، خودم درستش می کنم، بازم گفتم، گفت کار خودمه.
خدافظی کردم و رفتم، سه چار کیلومتری دور شدم ولی باز دور زدم و برگشتم پیشش، با خودم گفتم توی این تاریکی و خلوتی حداقل همونجا باش،
پیاده شدم، گفتم خب چه طور می خوای درستش کنی؟ با سنگ افتاده بود به جون اون زنجیرهای بی جون،
هیچ وسیله و ابزاری هم نداشت،
گفت الان درستش می کنم، لهجه ش که از همون اول برام آشنا بود، گفتم اهل کجایی؟ گفت یاسوج.
لری باهاش حرف زدم، یهو سنگ رو رها کرد گفت بیو بغلم.
کمی از قصه ش و زندگیش توی تهران گفت، اینکه این روزا بیکار شده و کار پیک انجام می ده.
رفتم توی ماشین، منم هیچ ابزاری نداشتم،
فقط می تونستم گوشیش رو بگیرم و نور بگیرم روی سنگ زدنش، به نظر نمیومد کار رو بتونه در بیاره،
گفتم شب کجا می خوای بری؟
گفت عبدل آباد،گفتم خیلی دوره که،
گفت درستش می کنم،
معلوم بود درست بشو نیست، اما این جنس ادبیات رو کامل می فهمم
یه موتوری دیگه هم بعد نیم ساعت اومد کنارمون، اونم خیلی ابزاری نداشت،
گفت بیا با پا هل می دم و تا جایی بری، فایده نداره، یه مقاومت و لجبازی لری خاصی داشت،
آخرش پذیرفت و رفتن.