من جاوید سالاریام!
رئیس یه شرکت موفق و پسر خان روستا.
مجبور شدم یه خونبس رو در ازای خون پسرعموم بگیرم.
از اون دختر خنگ متنفر بودم و ازش دوری میکردم
مجبورش کردم جلوی دوست دخترام نقش خدمتکارو بازی کنه...
ولی یه شب که مست بودم بهش...
https://t.me/+Rqetkwq5_B4xYmM8
#بزرگسال_ممنوعه
محمد علی و نیلوفر دختر عمه و پسر دایی ان
اینا نامزد میکنن ولی چند هفته قبل از عروسیشون پسر نیلوفرو ول میکنه با اون یکی دختر عموش عروسی میکنه
حالا بعد از ۵ سال دختره که شوهرش مرده حامله اس مجبور میشه دوباره با محمد علی که زنشو به خاطره خیانت طلاق داده و یه دختر بچه داره صیغه کنن
https://t.me/+KziegDu5xM8yY2Jk
نوا دختری که از بچگی خدمتکار عمارت نیکزادها بود پنهانی با پسر کوچیکه خاندان نیکزاد ازدواج میکنه البته بدون ثبت شدن در شناسنامهاس!
و زمانی که باردار میشه، همسرش فوت میکنه و اون در تلاش که ثابت کنه بچه از خون اون هاست.
تو همین حین محمدعلی، معروف به محمدعلی تایگر، کشتی گیر لوتی و معروف تیم ملی و برادرشوهر نوا به کمک عشق قدیمیش میاد که یه روز اونو کنار گذاشته بود اما...
https://t.me/+2xEdxaDbK6UzMWJk
#پایان_یافته
برگشت بعد از پنج سال
دوقلوها رو که دید مجبورم کرد انتخاب کنم زندگی با بچه ها کنار خودش یا بدون اونا و تنها
بچه هام همه چیزم بودم فکر میکردم بالاخره دوستشون داره قبولشون میکنه....
ولی خیلی زود فهمیدم اون همه ی این سال ها پنهونی برای انتقام از من داشت برنامه ریزی میکرد..
انتقام اتفاق ۵ سال پیش که زندگیه هممون زیر و رو کرده بود
https://t.me/+jDHE6eD0Oos0MmE0
بعد از چندسال دیدمش
حالش خوب بود دیگه روی ویلچر نبود و به جای من دست یکی دیگه تو دستاش بود
ولی من دیگه اون دختر سابق عاشق پیشه نبودم میخواستم با بچم با آرامش زندگی کنیم اما دوباره میخواد زندگیمو خراب کنه
https://t.me/+oM6-DZo87Z82Nzc0
_الهه.......الهه برگشته.....
الهه؟دختری که بهش خیانت کرده بود و اون دیوانه وار دوسش داشت
_امروز عروسیمونه کلی مهمون تو سالن منتظره
تو چشماش عجز بود و شرمندگی
_فکر میکردم ازش متنفرم ولی وقتی صداشو شنیدم همه چی یادم رفت
_ببین مهسا ،تو بدترین روزای زندگیم این تو بودی که باعث شدی نبودن الهه رو تحمل کنم و.....
بغضی که به زور جلوشو گرفته بودم ترکید
_یعنی داری میگی من فقط یه جایگزین بودم
سودت کرد وبهش التماس کردم چون مجبور بودم
_نکن اینکارو با من......خواهش میکنم
_باید برم.......الهه تو فرودگاه منتظرمه
منو زیر پاش له کرد و رفت
https://t.me/+1QJvtaIfxZAzMWU0
🍂آبــــٰان🍂•°
#فصلدوم
#پارتصدوبیستوشش
مرضیه خندید و به شوخی گفت:
- خب حالا، هی گاز نگیر اون لبارو کندیشون.
داشتم میگفتم که به حاجی و حافظ و عابد بگیم فردا بریم تلکابین.
با شنیدن نام تلکابین، اتاقکی کوچک و ارتفاعی زیاد و ترسناک در ذهناش نقش بست.
به سرعت سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- اصلا و ابداً. حرفشم نزن مرضیه.
مرضیه که برجکش فرو ریختا بود، لب برچید و گفت:
- چرا نه؟ خیلی حال میده بخدا.
- حالش به بد حالی بعدش نمی ارزه.
- آبان، جون من نه نیار. تو نه بگی حاجی و معصومه خانمم میگن نه عابدم که تابع حرف جمع تر میزنه به همه چی.
نفسش را کلافه بیرون فرستاد. علی رغم ترسی که از ارتفاع داشت، با اکراه گفت:
- مخالفتم و اعلام نمیکنم اما قولی هم نمیدم بگم موافقم مرضیه.