تجاوز کردم…!!!
من… کوهیار جهانشاه دختری که از برگ گل پاکتر بود رو کشوندم به عمارتم و وحشیانه بهش تجاوز کردم…
تنها گناهش این بود که عاشق دشمن من عماد شده بود پس باید تاوان میداد…
تاوان دلی که برای آدم اشتباهی تپیده بود .
قرار بود با گرفتن بکارتش بندازمش جلوی اون عماد بیناموس اما دلم رفت برای اون چشمای مظلومش و با حامله شدنش….
حالا اون از من متنفره اما …
https://t.me/+oyv8i5oWoCg4ODVk
_ بچهات دیشب پیتزا خورد بالاخره؟
گفته بودم ۲۰۰ تومن بیشتر بدن بهت
معذب پچ زدم
_ بله خریدم براش ، دستِ شما درد نکنه آقای ماهدی
از حقوق ماه جدیدم کم کنید لطفا
با خندهای کثیف از کنارم رد شد و همزمان دستشو روی باسنم کشید و پچ زد
_ راههای قشنگتریم هس برای جبران!
وحشتزده پشت دستگاه کارخونه نشستم و مشغول کارم شدم
لرزون پچ زدم
_ هیش... هیش هیچی نبود
توهم زدی توهم زدی
صدات در بیاد اخراجت میکنن
شاید اتفاقی دستش کشیده شد....
بغض کرده مشغول کارم شدم که گوشیِ دکمهای قدیمیم لرزید
با همون بغض سنگین جواب دادم
_ بله؟
_ از مهدکودکِ دخترتون تماس میگیرم
همین الان تشریف بیارید اینجا لطفا
نفسزنان از پشت دستگاهِ کارخونهای که در اون کارگری میکردم کنار اومدم
نگران پرسیدم
_ چی شده؟ دخترم خوبه؟
من سرکارم بهم مرخصی نمیدن خانم
صدای جروبحث و دعوا از پشت خط میاومد
تماس قطع شد
وحشتزده دستگاه رو خاموش کردم و سمت اتاقک سرکارگر دویدم
دیدن دوبارهاش برام مثل مرگ بود
اما چاره ای نداشتم!
_ آقای ماهدی؟ میشه من امروز یکم زودتر برم؟
با چشمای کثیفش بدنمو از نظر گذروند
_ یکم؟! ساعت ده صبحه!
پنج عصر تعطیلیه
بغض کرده نالیدم
_ باید برم مهدکودک بچم
فردا در عوض تا ده شب میمونم
تسبیحش رو روی میز انداخت و نگاهش خیرهی سینههام موند
معذب خودمو جمع کردم که برگهی مرخصی رو امضا کرد و زیرلب گفت
_ تو جون بخواه خوشگله!
دستمو برای گرفتن برگه دراز کردم اما رهاش نکرد
_ فرداشبم میمونی اما نه تو کارخونه
میای اتاق نگهبانی پشتِ کارخونه
اگر اوکیه که بفرما ، اگر نه مرخصی بی مرخصی
بغض کرده به زمین خیره شدم
دخترکم تو مهد زمین خورده بود؟
نکنه برده باشنش بیمارستان؟
نکنه...
آروم میون گریه نالیدم
_ کثافت! مرخصی نمیخوام
از فردا میرم دنبال کار جدید
سمت در برگشتم و هم زمان صدای فریادشو میشنیدم
_ هرزه فکر کردی خبریه؟
اینجا با التماس بهت کار دادن
از فردا شکم بچهی بی پدرتم نمیتونی سیر کنی
بغض کرده کیفمو برداشتم و به سرعت سمت در رفتم
کارگرها انگار با نگاهشون قضاوتم میکردن
_ اگر خراب نبودی که شوهرت ولت نمیکرد با بچه آواره بشی!
قلبم انگار آتیش گرفت
هق هق کنان از کارخونه بیرون دویدم و دربست گرفتم
بخاطر این دربست باید چند روز پیاده میرفتم تا پولش جبران بشه؟
زیرلب میون گریه با خودم پچ زدم
_ شوهرم ولم نکرد
خودم رفتم
رفتم چون دیگه نمیتونستم تحقیرشم
چون احمق بودم
چون روز اول که حاجبابا گفت تو نمیتونی این مردو عاشق کنی گفتم میتونم
وقتی حاجخانم گفت این مرد دلش گیرت نیست گفتم گیرش میدم!
صدای هقهقم بالا رفت و تو دلم نالیدم
_ رفتم چون میدونستم مردی که منو نمیخواد بچمم نمیخواد
شاید اگر میفهمید حاملم...
به خودم تشر زدم
_ اگر میفهمید مجبورت میکرد سقطش کنی!
هرچند صدایی تو مغزم نالید
"ارسلان عاشق بچه بود ، مخصوصا دخترکوچولو"
تاکسی مقابل مهدکودک توقف کرد
_ چقدر شد؟
_ نود و دو تومن
با حسرت اسکناس ۱۰۰ تومنی رو دادم بهش و لب زدم
_ بقیهاش بمونه پیشتون
همون ۸ هزارتومنم برام با ارزش بود اما نگران بچم بودم...
سمت مهد دویدم
صدای دعوا هنوزم میاومد
چشم گردوندم و دخترکمو روی صندلی با صورت اخمو دیدم
وحشت زده درآغوش کشیدمش و چشم بستم
_ دورت بگردم... نصفه جون شدم من
صدای مربی مهدش عصبی بود
_ خانم محترم! دخترتون با مدادرنگی زده تو چشم یکی از پسرای بزرگ تر
عموی بچه اومده رضایت نمیده
میگه باید زنگ بزنیم پلیس
بهت زده نالیدم
_ دختر من فقط سه سال و نیمشه خانم
چه پلیسی؟!
_ من نمیدونم! چشم صدرا ممکن بود کور بشه
خودتون با عموش صحبت کنید رضایت بگیرید
صدرا...
اسمِ برادرزادهی ارسلانم ، صدرا بود
آروم پچ زدم
_ کجان؟
_ تو اتاق کنار
هاوژین به بغل آروم وارد اتاق شدم
پسربچهای حدودا ۶ ساله روی صندلی بود و مردی پشت به من داشت با دستمالکاغذی صورتشو تمیز میکرد
هاوژین بغض کرده نالید
_شَدرای بیادب!
خوب کلدم زدمت
بازم میزنم
به سرعت هاوژین رو روی زمین گذاشتم و سرمو کنار گوشش گرفتم و غریدم
_هیس! این چه حرفیه؟!
من تورو اینطوری تربیت کردم؟
صدای مرد عصبی بود
عصبی و آشنا
آشنا
خیلی آشنا!
_خانم محترم شما و همسرتون چی یاد این بچه دادید؟!
آدم حتی سگشم تربیت میکنه!
هاوژین با غم زیر گریه زد
_ من شَگ نیستم عمو
شَدرا بهم گفت بابات مُلده!
شَدرا شَگه من دختر خوبیام ، بابامم نمُلده رفته مسافلت
وارفته با بدن لرزون صاف ایستادم و نگاهِ بهت زدهی آلپارسلان روم زوم شد
صداش انگار از ته چاه بیرون میاومد
_دلارای
نگاهش پایین تر کشیده شد
اینبار روی دخترک سهسالش که شباهت عجیبی به خودش و حتی به صدرایی که پسرعموش بود داشت
لبهاش به هم خورد و لب خونی کردم
_دخترم...
https://t.me/+rlLBGwwZvio2N2Vk
https://t.me/+rlLBGwwZvio2N2Vk
https://t.me/+rlLBGwwZvio2N2Vk
- تپلی بیا برات پیتزا خریدم!
ملوک صدایش را پایین آورد و آرام گفت:
- آقا فکر کنم ایوا خانم چون توی سن بلوغ هستن، بهشون میگید تپلی ناراحت میشن!
جاوید بی تفاوت خندید و پیتزاها را از جعبه بیرون کشید.
با سر به اتاق ایوا اشاره زد:
- این بچه تو سن بلوغه؟
ملوک با ناراحتی چشم بست و سری تکان داد.
چه میگفت از پریود شدن یتیم حاج محراب به پسر عمویش؟
- شما هفتهای یه بار میاید عمارت... من همش پیششون هستم متوجه میشم.
جاوید دوباره با بیخیالی خندید.
دخترک پنج سال بود با او زندگی میکرد.
خودش به مدرسه میبردش.
برایش خوراکی میخرید.
عطر و شامپوهای دوست داشتنیاش را.
کیف و عروسک های صورتی رنگش را.
هیچ نشانهای از بلوغ در دخترک تپلی دوست داشتنیاش ندیده بود.
جاوید دوست داشت وقتی تپلی صدایش میزد و او جیغش به هوا میرفت.
با صدای پر خنده بی تفاوت به ملوک دوباره صدا بالا برد:
- تپلی؟ بیا شام آوردم.
ملوک با تاسف سر تکان داد.
میدانست آقای عمارت دخترک را همیشه به چشم بچهای میبیند که پنج سال پیش سرپرستیاش را به عهده گرفته.
اما او از دل ایوای هفده ساله باخبر بود.
می.دید چطور وقتی جاوید تماس میگیرد و میگوید امشب عمارت است چطور میدود و به خودش میرسد.
میدید چطور از وقتی جاوید تپلی صدایش میکند، سعی میکرد رژیم بگیرد با اینکه دخترک یک پر گوشت بیشتر روی استخوان هایش نبود و فقط به خاطر صورت گرد و گونههای برجستهاش جاوید تپلی خطابش میکرد!
- سلام.
جاوید با لبخند سمتش چرخید:
- سلام به روی ماه نشستت تپل...
با دیدن ایوا حرفش نصفه ماند و اخمهایش کم کم در هم رفت.
ملوک میدانست الان تیر خشمش مستقیم به او اصابت میکند!
ایوا جانش آب رفته بود!
نسبت به هفتهی قبل تا این هفته به خاطر رژیمش تقریبا دخترک نصف شده بود!
جاوید با غیظ، هشدار آمیز به ملوک نگاه کرد:
- ملوک؟ این بچه چرا انقدر لاغر شده؟
ملوک سری تکان داد.
چه می گفت وقتی آقای عمارت اصلا در آن فازها نبود!
میگفت چون تو دخترک را تپلی خطاب میکنی یک هفتهی گذشته، لب به آب و غذا نزده تا لاغر شود و به چشم تو بیاید؟
جاوید از جا برخاست و دست ایوا را گرفت.
با خودش سمت مبل برد.
روی مبل نشست و ایوا را روی پاهایش نشاند.
دستش را دور کمرش حلقه کرد و یک قاچ از پیتزای درون بشقاب سمت دهانش گرفت:
- بخور ببینم جوجهم. تو چرا انقدر آب رفتی تپلی؟
ملوک میدانست جان جاوید بند جان ایوایش بود.
اما به چشم زن نگاهش نمیکرد و همین عذاب الیم بود برای دخترک...
ایوا صورتش را سمت مخالف چرخاند و لب زد:
- نمیخوام.
جفت ابروی جاوید بالا پرید.
دخترک یک مرگش شده بود!
- پیتزای گوشت قارچ که دوست داری خریدم...
ایوا سرش را به چپ و راست تکان داد و با بدقلقی گفت:
- گفتم نمیخوام! من دیگه فست فود نمیخورم!
پریود شده بود.
جاوید خبر نداشت از بلوغ زدنش.
به خاطر هورمونهایش، اخلاق بی ثباتش، دچار نوسانات بیشتری هم شده بود!
جاوید پیتزا را درون بشقاب انداخت و از چا بلند شد.
- باشه... نخور جوجهم. دعوا نداریم که تپلی.
ایوا چشمش را برهم فشرد و از بین دندان هایش غرید:
- به من نگو تپلی!
جاوید غش غش خندید.
لپ های آب رفتهاش را کشید و گونهاش را محکم بوسید:
- تو چوب کبریت هم بشی باز تپلی منی!
ایوا اخم کرد و رو برگرداند.
جاوید از کیفش سرکلیدی توت فرنگی صورتی را که برای ایوا خریده بود بیرون کشید و سمتش گرفت.
- بیا ببین اینو... شبیه خودته! لپاشو ببین!
ایوا عصبی جیغ کشید:
- مگه من بچم برام عروسک میخری هنوز جاوید؟ من کجام شبیه اینه؟ اه... همهش با کارات دیوونه م میکنی...
و کفری سمت اتاقش رفت و در را محکم برهم کوبید.
جاوید بهت زده سمت ملوک چرخید.
- این چش بود؟
ملوک بی حرف نگاهش کرد.
جاوید سرکلیدی را روی میز انداخت و سمت اتاق ایوا رفت.
در را یک ضرب باز کرد:
- ایوا میخوام دلیل این رفتارتو....
با دیدن ایوا که شلوارش را درآورده بود و بستهی نواربهداشتی در دستش، وسط اتاق خشکش زده بود، حرف درون دهانش ماسید.
بزاق دهانش را فرو داد و نگاهش را بهت زده چندبار روی ایوا و بستهی صورتی درون دستش چرخاند.
دخترکش کی انقدر بزرگ شده بود که بلوغ بزند؟
کی بلوغ زده بود که او نفهمیده بود؟
دستش روی دستگیرهی در سر خورد و بهتزده نالید:
- آخه تو کی پریود شدی بچه؟
https://t.me/+PJZ4ctNJ8iJkMDg0
https://t.me/+PJZ4ctNJ8iJkMDg0
https://t.me/+PJZ4ctNJ8iJkMDg0
https://t.me/+PJZ4ctNJ8iJkMDg0
#Part_1
_جانم عروس کچل داراب؟! هنوز موهای عروسکمو نزدن برای عروسی؟!
داراب با تفریح از پشت گوشی لب زد که با وحشت خودم را زیر تخت انداختم
سرم محکم به تخت آهنی سفید خورد
اما بیتوجه گوشی کوچک دکمهای را با دستان عرق کردهام فشردم به گوشم
_آقـ... آقا یکی اومده تو کمپ، صدا...ش میاد از تو راهرو... خیلی گندهس، سر تـ..ا پاه سیاه پوشیده... یه بطری...مشکی تو دستشه... انگار کمپ خالی خالیه... اون معتا..دا که به زور تخت میبستنشونم دیگه نیستن... پرستاراهم رفتـ..ن
صدای تک خندهی داراب در موبایل اکو شد
_قشنگ داراب، داروهات و مصرف کردی؟! قراره عروسی بگیرم برای عروس کوچولوم.
با بغض نالیدم
با لرز
تنم انگار میان برف گیره کرده بود
_مـ..ن معتاد نیستم که دارو بخورم، خو..دت ازمایشم و جعل کردی که حاج بابام بفرستتم اینـ..جا... تو به اینا پول دادی که هر روز مثل روانیا ببندنم به تخـ...ت بدون اینکه معتاد باشم
یک کمپ دور افتاده و غیر قانونی
مخلوطی از بوی ادرار و مدفوع و عرق
صدای لعنتی همان مرد از توی راهرو آمد
با وحشت بغضم ترکید که سریع دست فشردم روی دهانم
جذاب بود و...
ترسناک
شنیدم
به خدا قسم شنیدم صدای نیشخند خونسردش را
داشت نزدیک اتاق میشد
_مو فرفری؟!
چیزی به درهای بستهی اتاق ها میکشید
با لرز هق هقم در گلو اوج گرفت
حتما همان شیشهی سیاه رنگ در دستش است
با عجز ضجه زدم رو به داراب
بیشتر جمع شدم زیر تخت
_در..وغ نمیگم به قر..آن، رو شیشهی تو دستش به انگلیسی نوشته بود اسیـ..د سولفوریک، خیلی ریـ..ز نوشته بود اما من دیدم
داراب در گلو خندید و صدای نحس و ترسناک همان مرد گنده در بیرون راهرو اکو شد
صدای فوق خونسردش
_فقط یه لحظه کارت دارم هیوا خانوم
با وحشت زیر تخت مچاله شدم... میدانست... اسم مرا میدانست
صدای قدم های محکمش
مثل ناقوس مرگ نزذیک میشد
_فنچ داراب توهم زده، غلط کرده برای زر زر کردن الکی ده بار زنگ زده به من، دختر وزیری که بخوان اسید بپاشن رو سر و صورتت؟! الانم گوشی و خاموش کن و بده به پرستار تا در اونجا رو گل نگرفتم
ملتمس نالیدم
زیر لب
_دروغ نمیگـ..م به جون مامانم.... اسم منو گفـ..ت آقا... گفت هیوا
هق هقم اوج گرفت
با 19 سال سن بچگانه التماس کردم
_من میترسـ..م... بیاین منو ببرین از اینجـ..ا... دیگه اگر مست بیاین خونه و منو بزنیـ..ن به حاج بابام هیچی نمیگم... نمیگم سگک کمربند درد داره... دیگه جوا...ب پس نمیدم... اگر خانوم بیاریـ..د با خودتون خونه دیگه جیـ.ـغ جیغ نمیکنـ..م
داراب بیتفاوت خندید
_دردونهی داراب از کجا موبایل پیدا کرده که زنگ بزنه به من برای این چرت و پرتا؟! اون خراب شده صاحب نداره که میزارن عروسکم اینجوری گوه خوری کنه؟!
هول زده دل زدم از هقهق
_داره نزدیک اتاق میشه آقـ.ا داراب
شاید میخواد منو با اسید بسوزونه
تو کتاب شیمی بو.د پارسال... بدنم ذوب میشه با اسید سولفوریـ.ک
داراب بیخیال غرید
_اگر یه بار دیگه برای این چرت و پرتا صدات و بشنوم بار بعدی جات توی قبره نفس داراب، نه یه کمپ ترک اعتیاد
حس کردم خواست تماس را قطع کند که هیستریک صدا بلند کردم
با هقهق
_نه.. نه نکن... من میترسـ..م... از اینجا هم بدم میاد... ظهر تو غذ..ام دارچیـ.ن بود... وقتی ازشون قر..ص خواستم خانوم نعیمی زد تو...صورتم چون در نزد..م بعد بر..م تو... سی و دو... تا شلاق خوردم... پشتم خیلی میسوز..ه.... اینجا با شلاق میزنن مریضا رو... هر بار که به زور اون امپولا رو بهم میزنـ..ن کل تنم تیر میکشـ
صدایم در گلو خفه شد
با صدای نازداری که از پشت گوشی آمد
صدای یک زن...!
_هیواعه؟! چی میگه؟!
حس کردم موبایل از گوش داراب دور شد و... صدای حریصش
_بیا اینجا ببینمت توله
چیزی در وجودم شکست
خرده شیشهاش در سینهام فرو رفت که سینهام سنگین شد و بعد از آن.... صدای نعرهی بوق اشغال در گوشم
شوکه گوشی را پایین آوردم
از پشت پردهی اشک صفحهاش را نگاه کردم
واقعا.. قطع کرده بود؟!
از یادم رفت آن هیکل پهن سیاهپوش در راهرو را که هقی در گلو زدم
بیپناه
لباس زیادی گشاد کمپ که به زخم های پشتم میخورد چشمانم سیاهی میرفت
با بغض خفه کننده از زیر تخت خودم را بیرون کشیدم
سر بالا آوردم اما.....
با دیدن یک جفت چشم خونسرد سرمهای در نزدیکیام.....
ادامهی پارت توی کانال گذاشته شده 👇👇
❌پارت اول رمان❌
https://t.me/+Qh-uCd9zMjEwMjk0
https://t.me/+Qh-uCd9zMjEwMjk0
❌پارت واقعی❌
❌سرچ کنید❌
_خانوم این سرلاکا خارجیه؟! از همین مدل ارزونترشو ندارید؟!…
متصدی فروشگاه با تردید نگاهش میکند…
به همکارش اشاره ای میکند که حواسش را جمع کند…
_مواظب باش…سرلاک نپیچونه…آخه اینو چه به این سرلاکای گرون…
میشنود…ولی به روی خودش نمی آورد…
امروز هرطور که بود باید برای دخترش سرلاک تهیه میکرد…
چند روزی بود که دل درد داشت و دکتر برایش فقط سرلاک این قیمتی پیشنهاد داده بود…
نمیدانست از کجا ولی هرطور بود باید پول تهیه میکرد…
خواست از فروشگاه بیرون برود و با پول برگردد ولی زن صندوق دار سد راهش میشود…
_تشریف بیارید اینجا…باید کیفتونو بگردیم…
چشمانش درشت میشود و نفسش تنگ…
درست بود فقیر بود ولی دزد نه…
_خانوم به خدا من هیچی برنداشتم…
زن با اخم های درهم لب میزند:
_الان مشخص میشه…بگید از حراست بیان کیفشونو بگردن…من نمیتونم مسئولیت اینجور آدما رو قبول کنم…تا دست کنم تو کیفش میگه یه میلیارد پول تو کیفم بوده این زنه بر داشته…
بغضش میترکد…همه دورش را گرفته اند:
_به خدا من حتی لمسشونم نکردم…
مرد نگهبان بی حوصله لب میزند:
_باز کن زیپ کیفتو…
با گریه کیف را به دست مرد میدهد…
کنکاشی در کیف میکند ولی چیزی پیدا نمیشود…
زن متصدی هول زده وارد فروشگاه میشود…
_آقا شایگان اومد…برید سرکارتون…بدویید..
درست میشنید؟! شایگان!!!!نکند این مردی که رعشه به تن کارکنان انداخته همان هاووش کذایی خودش است!!!همان هارونی که لرز بر تن او می انداخت…
قبل از فرار کارمندان شایگان وارد فروشگاه میشود…
درست میدید …هاووش بود…هارون شایگان که مثل یک سگ کثیف از خانه اش بیرونش انداخت….حالا او بچه ی او را به بغل در به در پول سرلاک جور کردنش بود…
سرلاکی که او حتی نمی توانست دانه ای از آن را بخرد ولی مطمئن بود کارتون کارتون در انباری این فروشگاه لعنتی احتکار شده بود…
هنوز او را ندیده بود…باید میرفت…
_چه خبره معرکه گرفتید؟ برید سر کارتون ببینم…
زنه صندوق دار شروع به توضیح میکند:
_این خانوم مشکوک به دزدی بود…
ماهین را با دست نشان میدهد…
هارون با اخم دست زن را دنبال میکند و با قفل شدن چشمانش در چشمان ماهین…نگاهش رنگ بهت میگیرد…
باورش نمیشد…دختری که یک سال تمام است به دنبالش میگردد حالا…
دخترک کیفش را از دست نگهبان چنگ میزند و شروع به دویدن میکند…
با تمام وجود میدود…ولی دخترکش مانع فرارش میشود که در آخر در اولین پیچ کوچه،اسیر چنگال هارون میشود…
هارونی که حالا خیلی خشمگین است:
_این تخم سگ کیه بغلت؟!
هنوز هم خودخواه است و بد دهن…
_به ….به توچه…
فک دخترک را محکم چنگ می اندازد…
_پررو شدی….میای خونهم واسم توضیح میدی…
_من هیچ جا با تو نمیام….
دخترک را سمت دیگر خیابان هل میدهد:
_میای عروسک….میای….
ادامه👇🖤
https://t.me/+vrgHU3oGjAszZTE0
https://t.me/+vrgHU3oGjAszZTE0
https://t.me/+vrgHU3oGjAszZTE0
https://t.me/+vrgHU3oGjAszZTE0
🍂آبــــٰان🍂•°
#فصلدوم
#پارتصدوسیوشش
قوت از زانوهایش رفت.
پایین همان تنه خشکیده روی زمین آوار شد و اینبار با گریه ناله کرد:
_ من میترسم حافظ... میترسم...
--------------------
با نگرانی چراغ قوه انداخت تا بهتر اطرافش را ببیند.
جرعت اینکه جلوتر برود را نداشت.
از سوی دیگر نگرانی برای آبان، نفسش را بند آورده بود.
با گریه برای بار هزارم فریاد زد:
_ کــجایی آبـــان؟ کجــایی؟
نبود... نه ردی، نه صدایی، نه نشانی...
آبان نبود.
و چه چیزی تلخ تر و ترسناک تر از این؟
همانطور که هق هق میکرد، با ناامیدی نگاهی به اطرافش دوخت.
_ آبان... اگه شوخیه بدون خیلی مسخرهای!
من دارم نصف عمر میشم نامرد.
تو رو خدا نشون بده خودت و!
کورسوی امیدی که داشت هم با سکوت اطراف و پیدا نشدن آبان، دود شد و به هوا رفت.