Телеграм канал ''




1'052 подписчиков
0 просмотров на пост


Детальная рекламная статистика будет доступна после прохождения простой процедуры регистрации


Что это дает?
  • Детальная аналитика 2'879'090 каналов
  • Доступ к 857'107'433 рекламных постов
  • Поиск по 2'196'304'936 постам
  • Отдача с каждой купленной рекламы
  • Графики динамики изменения показателей канала
  • Где и как размещался канал
  • Детальная статистика по подпискам и отпискам
Telemetr.me

Telemetr.me Подписаться

Аналитика телеграм-каналов - обновления инструмента, новости рынка.

Найдено 14 постов

یحیی بن معاذ می‌گوید:

«ای خداوندانِ علم و اعتقاد!
قصرهاتان قیصری است، و خانه‌هاتان کسروی است، و عمارت‌هاتان شدّادی است، و کبرتان عادی است [=قوم عاد]؛ و از این همه‌تان، هیچ احمدی نیست.»

#تذکرة_الاؤلیا
پسته مرد. ولی من هنوز زنده‌ام. چندروزی نشستم کنار قفسش و مشغول جان‌به‌سر کردنمان شدم.  جان‌به‌سر کردن یعنی ایجاد کردن اختلال در کار عزراییل. یعنی همین که می‌خواهد نفس احتضار شونده را توی مشتش بگیرد،کاری کنی که نتواند. مثلاً خودت را پرت کنی روی سینه آدم رو به موت. یا دست بکشی توی موهایش و زیرلب بگویی لطفا حالا نه، یکم بیشتر بمان. اینجور وقت‌ها حضرت اجل خجالتش می‌آید. نمی‌تواند توی سروصدا،بین دست‌هایی که آدم رو به مرگ را چنگ زده کارش را انجام بدهد. اینجور وقت‌ها مرگ همان حوالی انگشت‌های پا می‌ماند تا توی خلوتی  خودش را بکشد بالا و بیفتد توی سینۀ طرف.
دو روز پیش مرگ توی سینه پرنده‌ام افتاد، اما حول‌وحوش پاهای من ماند. حیوان با دهان باز نفس نفس می‌زد،گاهی سرش را می‌گذاشت کف دستم و به نبات خیره میشد. گاهی گردن می‌چرخاند سمتم جوری نگاهم می‌کرد. انگار که بگوید چقدر بوی مرگ میدهی زن. من بارها عزراییل را شرمنده کرده‌ام. بارها از خودم پرانده‌ام. دست کشیده‌ام به سردی تنم و بهش گفته‌ام کسی را ندارم جان‌به‌سرم کند. جیغ بکشد و توی کارت اختلالی پیش بیاورد. بعد از حسرت‌ها و ارزوهایم برایش گفته‌ام، به راه‌هایی که نرفته‌ام اشاره کرده‌ام. اینجور وقتها عزراییل خودش را کنار می‌کشد. شرمش می‌شود روی پاها چنبره می‌زند و نفس سردش روی پوستم بالاوپایین می‌رود.
همین چند روز پیش بود که می‌خواستم از دعوای پسته و نبات بنویسم. از اینکه ناخواسته شاهد خشونت خانگی شده‌ام. همین چندروز پیش نقش یک میانجی را برای‌شان بازی می‌کردم. هروقت صدای جیغ و دادشان بالا می‌‌گرفت، می‌رفتم دم قفس‌شان. سر نبات غر می‌زدم که بداخلاق است، که نمی‌تواند با دوست مریضش مدارا کند. برای هزارمین بار می‌گفتم این بدبخت از بدو تولد پاهایش مشکل داشته، اینکه مثل تو نمی‌تواند اینور آنور کند از تنبلی نیست فقط ناتوانی جسم بی‌حوصله‌اش کرده است.اینجور وقت‌ها پسته را از قفس برمی‌داشتم تا نبات آنقدر تنها بماند که جانش در بیاید. نبات اهل تنها ماندن نبود. فوق‌فوقش پنج دقیقه می‌رفت توی قیافه و پشت به ما بالای قفسش می‌نشست. بعد تا می‌دید پاهای کم‌جان پسته توی پرز یا ریشه فرش گیر کرده می‌دوید سمتش  و با منقار کوچکش موانع را برمی‌داشت.
حالا پسته مرده است. نبات جانش دارد از تنهایی در می‌آید. سر کلاس بودم که نبات  جیغ‌زنان خودش را به قفس کوباند. عزراییل از یک لحظه غفلت‌مان نهایت استفاده را کرد. مرگ را از توی سینه‌ پرنده رها کرد و کار تمام شد. مرگ همین است، کاربلد است، می‌داند کی و چطور خودش را توی رگ‌ها ول کند، نفس را بگیرد. بعد تو را با تنی سرد و خشک شده تنها بگذارد. حالا نبات تنهاست. مدام می‌آید کنارم می‌نشیند بال‌هایش را تکان می‌دهد جیغ می‌کشد.  می‌گویم جان‌به‌سرم نکن حیوان. بگذار مرگ کارش را بکند. دیگر قصد شرمنده کردنش را ندارم، اما به‌گمانم حضرت اجل خسته است. خیلی خسته است که روی پاهایم خواب رفته‌ و بالانمی‌آید.
بفرماید کمی باد و بارون:)
Видео/гифка, 33 сек,
‏نقل است که جریری مجلس می‌داشت
جوانی برخاست و گفت:
"دلم گم شده است
دعا کن تا بازدهد."
جریری گفت:
"ما همه درین مصیبت‌ایم.."

تذکره‌ی اولیا/ ذکر ‌ابو محمد جریری
❤ 19
👍 4
😢 1
چرا سرهنگ جمالی وسط خوندن این بچه اومد آخه 😕😕
😢 3
🤬 2
👎 1
گفت:کاش اینجا بودی، یکی از هم‌خدمتی‌ها زده زیر آواز. یک چیزی توی شعرش یا توی صدایش است که یقه آدم را می‌گیرد.
گفتم: کاش بودم و می‌شنیدم.
صدایش را فرستاد.
دیگر نگفتم آن چیزی که یقه‌ات را گرفته «رنج» است مادرجان. رنجی که سینه‌به‌سینه گشته..

@lotfansaket
❤ 10
👎 1
😢 1
🤩 1
Видео/гифка
از اینکه عده‌ای دارن رویا و آرزوهای منو زندگی می‌‌کنن، به‌شدت غصه‌م می‌گیره.
😢 20
❤ 4
😁 1
یکم گله و نفرین آهنگین و آغشته به‌ دلتنگی بشنویم:)

@lotfansaket
❤ 3
Видео/гифка
در ستایشِ قشنگی ریشه‌ها:)
❤ 30
🥰 4
👎 1
Изображение
ذکر امشب:
بگو به خواب که امشب میا به دیدۀ من
جزیره‌ای که مکان تو بود آب گرفت

@lotfansaket
❤ 12
👍 5
برای آدمی که از تو دور است،  نمی‌توانی از مریضی و شب‌بیداری‌ها و اقتصادی که در حال بلعیدن ناتوان‌هاست حرف بزنی. آدم‌های دور از تو همیشه یک گوشه قلب‌شان آویزانِ نگرانی و دلواپسی است.  برای اینکه مکالمه‌ات با آدم‌های دور از تو به تکرار مکرر «دیگه چه خبر؟» کشیده نشود مجبور می‌شوی ماجراهایی را با سانسور و چشم‌پوشی تعریف کنی.  مثلا  نگویی بیدار بودنت تا نیمه شب برای هراس از کابوس دیدن است، به‌جایش توضیح بدهی بیدار می‌مانی تا وقتی همه خوابیدند بروی پشت پنجره سالن و سیگاری دود کنی. باز از بغضی که این وقت‌ها خار و مادر گلویت را صاف می‌کند حرفی نمی‌زنی و مدام از نورپردازی خیلی قشنگ ساختمان روبرویی تعریف می‌کنی، همان که   نورهای رنگی‌اش هر شب  مثل شمشیر از بالای ستون‌های مرمری به سقف خانه‌های ویلایی فرو می‌رود.
حرف زدن با آدم‌هایی که جاده‌ها دورشان کرده و سال‌ها از ندیدن‌شان  می‌گذرد سخت است، باید مدام حواست به قلب اویزان‌شان باشد که نکند حرف یا خبری را فاش کنی که به آن بخش آویزان سنگینی بیاورد و بی‌تابشان کند.  برای همین طنز می‌پاشی به کلامت، به خاطره‌های تلخت تا بخندانیش و شاید خودت هم کمی بخندی.
از نیمه شب گذشته برایش می‌گویی، اینکه وقت سیگار کشیدن صدای سوت شنیدی و وقتی پایین را نگاه کردی پیرمردی را دیدی که با حرکت دست و صدای ارام و خش‌دارش، می‌خواست برایش یک نخ سیگار پرت کنی.  خودت را برایش تصور می‌کنی، سیگار گوشه لب،  گیج از خواب، زل زده به مردی که ساعت سه شب به امید پرت‌کردن یک نخ سیگار گردن بالا گرفته است.  می‌پرسی چرا مردی که برای پیدا کردن ضایعات بی‌شک باید سرش پایین باشد تو را پشت پنجره طبقه سوم دیده؟ اصلا چطور می‌شود؟
کسی که فرسنگ‌ها از تو دور است می‌خندد و ماجرا را خیلی «باحال» می‌داند و هی می‌گوید بعدش چه شد بعدش؟
و تو نمی‌توانی آن لحظه غمگین شدنت را برایش توصیف کنی.  دیدن مردی با موی و ریش سفید با قوزی روی پشت و کیسه‌ای ضایعات در دست قصه‌ای به‌غایت پردرد است.تو می‌توانی اندازه تک‌تک ریش‌های سفید مرد قصه پرغصه بسازی و بگریی و بگریانی،  اما مجبوری به قسمت فان ماجرا بپردازی، به باز و بسته کردن کشوها برای پیدا کردن یک کیسه فریزر و گذاشتن سه نخ سیگار و ریختن یک مشت شکلات و گذاشتن دو تا سیب نیمه پلاسیده در آن. با خنده از  ترسی بگویی  که به هیجان بیدار شدن اهالی خانه  امیخته شده بود. برای اینکه از چشمان منتظر مرد، از گردن بلند شده‌اش، از پاهایی که انگار ناامیدانه  داشت او را به سمت رفتن می‌برد چیزی نگویی به مسائل دیگر می‌پردازی. به این تصورات که اگر آن وقت شب فلانی بیدار میشد مرا سیگار به دست لب پنجره می‌دید؟ بدتر از آن یکی را هم زیر پنجره چشم انتظار می‌دید شاخ و برگ‌های نمک‌آلود می‌دهی.  از آن سوی خط یکی از راه‌های‌ دور  غش‌غش می‌خندد و لعنت به روحت می فرستد که خدای شاخ و بال دادن به لحظه‌های ترسناک هستی. تو می‌خواهی بخندی و نمی‌توانی.  دیگر نمی‌توانی جلوی دهانت را بگیری و به گوشه آویزان قلب کسی فکر کنی و تعریف می‌کنی  دیشب برای اولین بار خوشحال شدی پدرت سال‌ها پیش مرده است. می‌پرسی اگر پدرت زنده بود توی این شرایط گوه اقتصادی با آن دست و پای علیلش چه کاری می‌توانست انجام بدهد؟ می‌گویی اگر یک درصد زنده بود و پول سیگار نداشت.. چه خوب پدرت زودتر مرد و  حداقل روزهای بی‌سیگار ماندن را نچشید..
حالا یکی که هزاران جاده از تو دور است قلبش آویزان‌تر شده است. بغض شروع می‌کند به سرویس کردن خار و مادر گلویش. عصر جمعه،  جمعه‌تر می‌شود. خدا هم احتمالا  دارد جهان را برای مردی که پول سیگار ندارد تنگ‌تر می‌کند، فقط امیدوارم یک پنجره‌ی باز برایش بگذارد. فقط یک پنجره..
❤ 27
👍 5
غروبی فرحان زنگ زده بود. گفت فرمانده از تک‌تک‌شان در مورد مهارت‌هایی که بلدند سوال پرسیده و فرحان هم گفته بنایی و مکانیک بلد است. حالا رفته بخش خدمات، وردست یک مهندس. دیگر لباس شخصی می‌پوشد، راه‌به‌راه با مهندس می‌رود شهر و خلاصه که همه چیز خوب است. بعد از پسری گفت که از وقتی او را دیده دستش درد می‌کند و شب‌ها نمی‌تواند راحت بخوابد. فرمانده سر یک بحث لج کرده و چهارماهی می‌شود بهش مرخصی نداده است. فرحان گفت:«مامان حق داره شب‌ها نخوابه. یک‌طرف درد دست یک طرف درد دوری از خانواده خیلی سخته»
جواب دادم:«آره واقعا سخته، کاش میشد براش کاری کرد» فرحان گفت برایش یک کاری کرده است. صبح که رفته بودند شهر، زمانی که مهندس سرگرم خرید وسایل بود، فرحان دنبال داروخانه گشته و پماد «رزماری» خریده. بعد هم رفته آسایشگاه به سرباز گفته من سال‌ها بنایی کرده‌ام، خیلی وقت‌ها که دست و پایم درد می‌گرفت مادرم برایم این پماد را می‌زد تا صبحش خوب خوب میشدم.
فرحان گفت حسابی ساعد و بازویش را مالیدم مامان بعد هم با حوله بستمش. حین ماساژ دادن هم‌خدمتی‌اش سه بار پشت هم تکرار کرده «آخه چرا؟ چرا پماد خریدی برام» بعد هم فرحان را بغل گرفته و بوسیده. فرحان گفت فقط خدا کند دستم مثل دست تو سبک باشد، امشب بدون درد بخوابد. اینجا همین دور بودن بدترین درد است.
گفتم سبک است پسر، دستت سبک است..
❤ 69
👍 5

Найдено 14 постов