#پارت۶
سیمین خانم خوشحال انتظار نوه اش را مي
كشيد. يك سال از ازدواج او گذشته بود ولي از
بچه خبري نبود. سيمین خانم مدام به
دخترش دلداري مي داد كه خودش هم در
ابتدا همين سرنوشت را داشته ولي بعد از
مدتي خدا همه چيز را برايش مهيا كرده است
و با حرفهاي اميدوار كننده سعي در آرام كردن
او داشت.
همين زمان بود كه ناراحتي عجيب سیمین
خانم شروع شد.افت فشارهاي شديد.
سرگيجه و حالت تهوع.مراجعه او به دكتر هم
نتيجه
نداشت و همه اين حالت ها را به فشارهاي
عصبي ناشي از بچه دار نشدن سروناز ربط مي
دادند. ولي بعد از گذشت يك ماه از آغاز
اين بيماري مرموز علت بيماري مشخص شد.
🎵👌✨ @kadbanoiranii
#پارت۵
سروناز اميد تازه اي به زندگي آنها بخشيده بود
و توانسته بود اندكي از نيش و كنايه هاي
خانواده شوهر را كم كند.آنها كه با به
دنيا آمدن سروناز اميدوار شده بود بي صبرانه
در انتظار فرزند بعدي بودند. فرزندي كه با
فاصله زماني چهار سال به دنيا آمد.
با به دنيا آمدن بهزاد شادي خانواده تكميل شد
و آنها هيچ كمبودي احساس نمي كردند. و با
اضافه شدن بهنود به ان جمع بعد از دو
سال خاطره تلخ بچه دار نشدن را به دست
فراموشي سپردند.
وقتي پنج سالي از تولد بهنود گذشت و خبري
از بارداري مجدد سيمین نشد همه به تصور
اينكه او هم به سرنوشت مادرش دچار شده
ديگرحرفي از بچه دار شدن به ميان نياوردند.
سروناز هفده ساله بود كه به خانه شوهر
رفت.
🎵👌✨ @kadbanoiranii
#پارت۴
اما داستان مادرش هم به گونه اي عجيب
بود.سيمین ، مادر باران وقتي فقط پانزده
سال
داشت به همسري پدر باران كه مردي سي و
پنج
ساله بود در امده بود.متین راد پدر باران
آخرين فرزند خانواده اش بود يك خواهر و دو
برادر بزرگتر از خودش داشت.
ولي برادري كه تنها يك سال از او بزرگتر بود و
علاقه خاصي به او داشت را در سنين جواني از
دست داده بود و اين ماجرا او را
افسرده كرده بودو همين ماجرا باعث شده بود
اينقدر دير تن به ازدواج دهد.
اولين فرزندشان كه خواهر بزرگ باران بود بعد
از چهار سال و در حالي كه مادر و پدرش از
بچه دار شدن نااميد شده بودند به دنيا
آمد
🎵👌✨ @kadbanoiranii
#پارت۳
تكيه
اش را به ديوار داد و سرش را پایین انداخت
در حالي كه با نوك كفش چند برگ زرد را جابه
جا مي كرد باز هم به خودش و
خانواده اش فكر كرد.
مادرش فرزند بزرگ خانواده بود به جز خودش
تنها يك خواهر داشت. مادربزرگش بعد از به
دنيا آمدن خاله ستاره اش ديگر بچه
دار نشده بود. هر چه بود اين نوع بارداري
عجيب را هم به گونه اي به فرزندانش منتقل
كرده بود خاله اش كه دو سال از مادرش
كوچكتر بود هرگز بچه دار نشد.
شايد اگر زيبايي بي نظير چهره اش نبود
شوهرش مدتها پيش رهايش كرده بود. ولي
شوهر خاله اش به واقع عاشق خاله اش بود
و حتي با وجود تلاشهاي مادرش حاضر نشد
دست از او بكشد يا حتي زن ديگري را به
زندگي اش راه بدهد.
🎵👌✨ @kadbanoiranii
#پارت۲
تو رو خدا داداش بهزاد
ديرم شد. آخه اين چه حرف مهميه
كه داري اينقدر كشش مي دي اينم اين وقت
صبح." لبش را به دندان گزيد. چقدر دلش مي
خواست تمام اين حرفها را با صداي
بلند فرياد بزند ولي خودش هم ميدانست كه
نمي تواند. نمي دانست چرا. ولي هميشه ياد
گرفته بود تسليم باشد. خيلي كم اعتراض
مي كرد و ان هم تقريبا به جايي نمي رسيد.
همانطور كه به آنها خيره شده بود فكر كرد چرا
بايد اينقدر شرايطش متفاوت باشد.فرزند آخر
خانواده بود و به اصطلاح ته تغاري
پس چرا هميشه در سايه بود. آهي از سينه
بيرون داد و با نااميدي به ساعتش نگاه كرد"
فايده نداره ديگه الان زنگ خورده."
🎵👌✨ @kadbanoiranii
🔴🔴 #پارت۱
داستان جدید قسمت اول
باران با چهره اي به ظاهر آرام كنار ديوار
ايستاده بود و به حركات خونسردانه برادرانش
زل زده بود. در اعماق چشمان زيبا و آبي
اش نگراني دير رسيدن به مدرسه موج مي زد.
دلش نمي خواست آن روز كه اولين روز
حضورش در مدرسه جديد بود با دير
رسيدن خاطره بدي از خود به جا بگذارد.
ولي بهنود و بهزاد با همان خونسردي
همیشگي
او را ناديده گرفته بودند و هر يك مشغول كار
خود بود. بهزاد با مادر صحبت مي
كرد و بهنود سوت زنان واكس مايع را روي
كفش مي ماليد.
باران نا آرام نگاهي به ساعتش انداخت و توي
دلش به التماس افتاد."
🎵👌✨ @kadbanoiranii