💥شب ها
✨در خانه خدا
💥را بکوب!
✨و دلت را به او بسپار
💥تنها جایی است
✨که " ساعت کاری " ندارد
💥و ورود برای عموم ازاد است
⭐️شبتون گرم از نگاه خدا⭐️
❤️ kadbanoiranii
#پارت967
من نمی خوامش...(در مانده گفتم) نمی خوام که بخوامش
این حس مزخرف این مدت دیوانه ام کرده بود. اینکه خاطرات دوست داشتنش زنده شده بود و من نمی خواستم
که دوباره در برابر آن حس خم شوم...
دلم دیوانه شده بود. از یک طرف حس بدی نسبت به او وجودم را پر می
کرد و از طرف دیگر خاطرات آن روزها عذابم می داد.
من این دوگانگی را نمی خواستم،
این تزلزل احساسات را نمی خواستم من نباید او را می خواستم من دیوانه
شده بودم....
کنارم روی تخت نشست و گفت:
_ عزیزم آروم باش.... لیلی جان از چی میترسی
_ از اینکه من احمقم و زود خام میشم
قبل از اینکه چیزی بگوید آرمین وارد اتاق شد و با دیدن من آنطور آشفته داخل آمد
و روبروی من که روی تخت
نشسته بودم
زانو زد و دستم را گرفت و محکم و خیره در چشمانم گفت:
_ لیلی تو اگه نخوایش هیچ چیز نمی تونه تو رو مجبور کنه
هیچ چیز ، من نمی ذارم کسی به کاري که دوست
نداری مجبورت کنه ، خیالت راحت...
تو فقط به فکر آرامشت باش...
🎵👌✨ @kadbanoiranii
#پارت966
این لحن هنوز هم می توانست مرا دیوانه کند.
سعی کردم بغضم در صدایم مشخص نباشد.
_ منظورتون از این کارا چیه؟
با همان لحن که روزی دیوانه ام می کرد گفت:
_ گفتم که کوتاه نمیام.
_ واقعا که مسخرست...اما مهم نیست چون به هر حال جواب من منفیه.
کوتاه اومدن یا نیومدن شما هم هیچ
تاثیری توش نداره.
گوشی را قطع کردم و به تخت کوبیدم.
همزمان در اتاق باز شد و سارا نگران وارد شد و گفت:
_خوبی ؟
_ نه
_ حرص نخور عزیزم
دوباره با همان بغض گفتم:
_ سارا با این کارا چی رو می خواد ثابت کنه...
🎵👌✨ @kadbanoiranii
#پارت965
عقل و دلم مسیرشان کاملا جدا بود و من از دلم می ترسیدم...
من از او هم می
ترسیدم....
مانتو ام را در آوردم و محکم به تخت کوبیدم و با بغض گفتم:
_ لعنت به تو رهام
من هنوز هم ضعیف بودم.
بی اراده گوشی ام را برداشتم و با شماره ي ناشناسش تماس گرفتم...
هنوز بوق اول کامل به صدا در نیامده بود
که صدای گیرایش در گوشی پیچید.
_ سلام عزیز دلم
🎵👌✨ @kadbanoiranii
#پارت964
من جوابم به او منفی بود .
من او را نمی خواستم... نمی توانستم که بخواهم...
بی حرف بلند شدم و به اتاقم رفتم.
می خواست اینطور مراتحت فشار بگذارد.
نمی دانست که من دیگر زیر بار زور نمی روم و نمی گذارم کسی مرا
مجبور به کاری کند.
کاش همان روز به استرالیا برگشته بودم ...
با این کارش اعصابم را حسابی به هم ریخته بود...
من خودم خود درگیری داشتم ، او هم بی خیال نمی شد.
معلوم نبود چه کرده که توانسته افسانه خانم را راضی کند.
حال بدی داشتم. به خودم که می توانستم اعتراف کنم، من به دلم اعتماد نداشتم و دیگر هم نمی خواستم با
دلم پیش بروم و ضربه بخورم...
🎵👌✨ @kadbanoiranii
#پارت963
نگاهی ملتمس به آرمین انداختم تا کمی مرا کمک کند.
هر چند که او هم اخمهایش در هم بود و مطمئنم به
خاطر موضوع برنگشتنم بود.
با این حال گفت:
_ بابا بذارید لیلی خودش برايگی آیندش تصمیم بگیره
بابا: من که به جاش تصمیم نگرفتم ...
. اما این که نمی خواد برگرده رو نمیتونم قبول کنم.
آرمین : حالا این مسئله رو بذارید کنار، بعدا راجبش صحبت می کنیم. الان بحث اصلی، خواستگاریه
بابا : به هر حال فردا افسانه خانم و رهام میان برای خواستگاری.
_ نباید قبول می کردید،من جوابم منفیه
بابا: چرا آخه، رهام که پسر خوبیه،چندین ساله که می شناسیمش، حداقل بهش فکر کن
چیزی نگفتم
🎵👌✨ @kadbanoiranii