#حکمت_هفدهم
#چهل_حکمت
هیچ گریزی نیست. باید گروه همدل (و نه لزوما هماندیش) خودمان را بسازیم و تا هر زمان که تابش را داشت و نا و دل و دماغش را داشتیم، نگهش داریم.
اغلب ما تغییر کردهایم و تغییر کردنمان همچنان هم ادامه دارد. نتیجهاش این میشود که در جمعهای قبلی احساس فهمیده شدن و تعلق نمیکنیم؛ چه جمعهای دوستی قدیمی باشند و چه جمعهای خانوادگی. برای ماندن در آن جمعها و احساس تعلّق داشتن باید بخشی از خودمان را بگذاریم بیرون در، از بخشی از باورها و احساسات و عواطفمان حرف نزنیم و در یک کلام، چنانکه هستیم نباشیم تا تنها نمانیم و جدا نیفتیم. امّا بهای این با جمع بودن، گونه دیگری از احساس تنهایی و تجربه ازخودبیگانگی است.
ما دقیقا به همان اندازه پارههایی که از تن درآوردیم و گذاشتیم بیرون بماند، احساس تنهایی میکنیم. از سویی، به میزانی که مطابق جمع رفتار میکنیم، از خودبیگانگی را تجربه میکنیم و همان سوال تلخ ساکت پشت خندهها که «دارم اینجا چه میکنم من الان؟»
ما نیاز به جمعهایی داریم که آگاهانه تناقضاتی شبیه ما داشته باشند، سردرگمیهایشان آشنا باشد و همین همدردی همدلی، امکان یکپارچگی- تو بگو موقت - به ما بدهند.
وگرنه یا تنها میمانیم و احساس عجیب بودن میکنیم یا در جمع از خودبیگانهایم و میرسد دمی که زیر میز میزنیم و هر نیمه پلی- هر قدر هم لرزان و مکسر- که با دیگران آن جمع داریم را نیز ویران میکنیم.
مشاهده شده در یک سررسید خاک گرفته سال ۱۳۷۰/۱۹۹۱ در یک کتابخانه فارسی دست دو فروشی نم گرفته، در یک صبح زمستانی! شک ندارم کتابدار اینجا خبر نداره و فک میکنه یه سررسید نوستالژی ادایی فقط خوشخطه. حیف گرون بود.گنج! این رو عکس گرفتم فقط:
«پشتم عین بید دارد میلرزد طاهره. لام تا کامم نمیآید. به خاک مادر قسم که میخواهم بترکم و قی کنم این همه سال لجن مردابی را. نخواهیش فهمید طاهره. بگذارم، بگذار که گوش و دل ندارم در این دیر خراب آباد بییاوری. هیچ آفتاب سحر بر نزده که من از خودم نپرسیده باشم اگر پدر هنوز زنده بود، زندگیهامان همچنان دوزخ بود و خوشهامان همچنان برزخی؟ اگر پدر بود مرا برمیتافت؟ این درونم را؟ میبارگیهایم را؟ میدید خوشمستیام را که .....[ناخوانا]؟ مینشست با نگرانی گوش کند ماجرای رفتن تا پوزهی مرگ و بازگشتنم را؟ وقتی شنید، اشک میریخت یا باز هم سرخ میشد از آن غضب دیرینه پدرانهی سرتاسر این دیار. هیچگاه ندانست، و شاید میدانست و شرم اندیشهاش را شایستهی ذهن سالار...... [ناخوانا] نمیدانست – که پدر! من دوستت دارم. نه از ترس، نه از حکمت و ته از حرمت. که تو را دوست دارم نه بر مدار عشق هراساندود حسدناکِ گردنافتان پدرانت و پسرانشان و پدرانت و پسرانشان و انتهای هتاک این سیر معلول، که پدرا! دوستت دارم.»
عجب!
@Dardelnegashtegan
تاریکی دوزخ را به دست شاید گرفتن. اگر یک هزار مرد را در یک وجب آن عذاب کنند، هر یک پندارند که تنهایند و او را به تنهایی عذاب سختتر است...
بُندَهِش
کتاب اساطیر ایران باستان
...
فاستوس: بگو بدانم، دوزخ كجاست؟
مِفيستوفِلِس [شيطان]: دوزخ در يک نقطهى معيّن نيست، هر جا ما باشيم دوزخ هم همان جاست. من دچار لعنت خداوندم و اينک در دوزخ مقام دارم.
فاستوس: چه مىگويى؟ چطور حالا در دوزخى؟ ما داريم با هم گفت و گو مىكنيم و تو مىگويى در دوزخ مقام دارى؟ اگر اينجا دوزخ باشد من با كمال ميل حاضرم كه در آن دچار لعنت باشم. به گمان من دوزخ افسانهاى بيش نيست.
مفيستوفلس: چه اشكال دارد؟ چنين تصوّر كن تا تجربه عقيدهات را تغيير دهد.
📜كريستوفر مارلو
دكتر فاستوس