زمستان بود. دنیا فقط یک کوچه بود و فقط یک آدمبرفیِ آواره داشت. دنیا بوی هویج میداد. یک ناودان با آن قندیلِ بلندش میخواست زمین را لیس بزند. قدم میزد و پایش را بر قسمتی از برف که لگد نخورده بود میگذاشت. گفت: «کی این آدم برفی رو ساخته؟ پس چرا ولش کرده؟ چرا دنیا همیشه اینجوریه؟»
معین دهاز
ذوقِ عمیقی بهم دست میده وقتی کتابی میخونم که دقیقا همون چیزهایی رو گفته که دوست داشتم بشنوم و همچنین ذوقی عمیقتر با دیدن فیلمی که مدتها با ذهنم بازی میکنه. «بندها» دقیقا همون کتابه و «طلسم شدهی هیچکاک» همون فیلم.